صمد بهرنگی کیست ؟

صمد بهرنگی کیست ؟

درباره صمد بهرنگی ، زندگینامه و بیوگرافی . چهره های ماندگار و مشاهیر ( قلبی که برای ایران نمی تپد ، بهتر است هرگز نتپد)
صمد بهرنگی کیست ؟

صمد بهرنگی کیست ؟

درباره صمد بهرنگی ، زندگینامه و بیوگرافی . چهره های ماندگار و مشاهیر ( قلبی که برای ایران نمی تپد ، بهتر است هرگز نتپد)

گفتار و کردار آدمهای پیرامون ما ، خواه ناخواه ، بر اندیشه ما تاثیرگذار خواهند بود . حکیم ارد بزرگ


داستانک


اقبال لاهوری » اسرار خودی
 

قلب را از صبغة الله رنگ ده

عشق را ناموس و نام و ننگ ده

طبع مسلم از محبت قاهر است

مسلم ار عاشق نباشد کافر است

تابع حق دیدنش نا دیدنش

خوردنش ، نوشیدنش ، خوابیدنش

در رضایش مرضی حق گم شود

«این سخن کی باور مردم شود»

خیمه در میدان الا الله زدست

در جهان شاهد علی الناس آمدست

شاهد حالش نبی انس و جان

شاهدی صادق ترین شاهدان

قال را بگذار و باب حال زن

نور حق بر ظلمت اعمال زن

در قبای خسروی درویش زی

دیده بیدار و خدا اندیش زی

قرب حق از هر عمل مقصود دار

تا ز تو گردد جلالش آشکار

صلح ، شر گردد چو مقصود است غیر

گر خدا باشد غرض جنگ است خیر

گر نگردد حق ز تیغ ما بلند

جنگ باشد قوم را ناارجمند

حضرت شیخ میانمیر ولی

هر خفی از نور جان او جلی

بر طریق مصطفی محکم پئی

نغمه ی عشق و محبت را نئی

تربتش ایمان خاک شهر ما

مشعل نور هدایت بهر ما

بر در او جبه فرسا آسمان

از مریدانش شه هندوستان

شاه تخم حرص در دل کاشتی

قصد تسخیر ممالک داشتی

از هوس آتش بجان افروختی

تیغ را «هل من مزید» آموختی

در دکن هنگامه ها بسیار بود

لشکرش در عرصه ی پیکار بود

رفت پیش شیخ گردون پایه ئی

تا بگیرد از دعا سرمایه ئی

مسلم از دنیا سوی حق رم کند

از دعا تدبیر را محکم کند

شیخ از گفتار شه خاموش ماند

بزم درویشان سراپا گوش ماند

تا مریدی سکه سیمین بدست

لب گشود و مهر خاموشی شکست

گفت این نذر حقیر از من پذیر

ای ز حق آوارگان را دستگیر

غوطه ها زد در خوی محنت تنم

تا گره زد درهمی را دامنم

گفت شیخ این زر حق سلطان ماست

آنکه در پیراهن شاهی گداست

حکمران مهر و ماه و انجم است

شاه ما مفلس ترین مردم است

دیده بر خوان اجانب دوخت است

آتش جوعش جهانی سوخت است

قحط و طاعون تابع شمشیر او

عالمی ویرانه از تعمیر او

خلق در فریاد از ناداریش

از تهیدستی ضعیف آزاریش

سطوتش اهل جهان را دشمن است

نوع انسان کاروان ، او رهزن است

از خیال خود فریب و فکر خام

می کند تاراج را تسخیر نام

عسکر شاهی و افواج غنیم

هر دو از شمشیر جوع او دو نیم

آتش جان گدا جوع گداست

جوع سلطان ملک و ملت را فناست

هر که خنجر بهر غیر الله کشید

تیغ او در سینه ی او آرمید

 جملات آموزنده


حکیم ارد بزرگ ,ارد بزرگ,great orod,hakim orod bozorg,mojtaba shoraka,حکیم ارد بزرگ , استاد شرکاء , مجتبی شرکا,بزرگترین فیلسوف معاصر,استاد ارد بزرگ,دانشمند ارد بزرگ,بزرگترین اندیشمند جهان,بزرگترین متفکر جهان,بزرگترین فیلسوف تاریخ


 
راه ابریشم ، همانند خلیج عربی جعلی است


پدران و مادرانی که فرزندان بسیار دارند ، توانایی آموزش آنها را از دست می دهند . حکیم ارد بزرگ



گفتار و کردار آدمهای پیرامون ما ، خواه ناخواه ، بر اندیشه ما تاثیرگذار خواهند بود .  حکیم ارد بزرگ


آنکه زیبایی خرد را ندید ، گرفتار زیبایی آدمیان شد و بدین گونه ، از هر چه داشت ، تهی گشت .  حکیم ارد بزرگ


همواره آدمیان ، چنبره بدی و پلیدی را با خرد خویش ، کوچک تر   کرده اند . حکیم ارد بزرگ

 
تنها آشیانه خرد ، راستی و درستی است .  حکیم ارد بزرگ


خردمندان ، ابزار دون پایگان نمی شوند . حکیم ارد بزرگ


آدمی با اندیشه و انگاره بیمار ، آینده را تیره و تار می بیند .  حکیم ارد بزرگ


عکس حکیم ارد بزرگ

اقبال لاهوری » اسرار خودی
 

ای که مثل گل ز گل بالیده‌ای

تو هم از بطن خودی زائیده‌ای

از خودی مگذر بقا انجام باش

قطره‌ای می باش و بحر آشام باش

تو که از نور خودی تابنده‌ای

گر خودی محکم کنی پاینده‌ای

سود در جیب همین سوداستی

خواجگی از حفظ این کالاستی

هستی و از نیستی ترسیده‌ای

ای سرت گردم غلط فهمیده‌ای

چون خبر دارم ز ساز زندگی

با تو گویم چیست راز زندگی

غوطه در خود صورت گوهر زدن

پس ز خلوت گاه خود سر بر زدن

زیر خاکستر شرار اندوختن

شعله گردیدن نظرها سوختن

خانه سوز محنت چل ساله شو

طوف خود کن شعله ی جواله شو

زندگی از طوف دیگر رستن است

خویش را بیت الحرم دانستن است

پر زن و از جذب خاک آزاد باش

همچو طایر ایمن از افتاد باش

تو اگر طایر نه‌ای ای هوشمند

بر سر غار آشیان خود مبند

ای که باشی در پی کسب علوم

با تو می گویم پیام پیر روم

«علم را بر تن زنی ماری بود

علم را بر دل زنی یاری بود»

آگهی از قصه ی آخوند روم

آنکه داد اندر حلب درس علوم

پای در زنجیر توجیهات عقل

کشتیش طوفانی «ظلمات» عقل

موسی بیگانه ی سینای عشق

بیخبر از عشق و از سودای عشق

از تشکک گفت و از اشراق گفت

وز حکم صد گوهر تابنده سفت

عقده های قول مشائین گشود

نور فکرش هر خفی را وانمود

گرد و پیشش بود انبار کتب

بر لب او شرح اسرار کتب

پیر تبریزی ز ارشاد کمال

جست راه مکتب ملا جلال

گفت این غوغا و قیل و قال چیست

این قیاس و وهم و استدلال چیست

مولوی فرمود نادان لب ببند

بر مقالات خردمندان مخند

پای خویش از مکتبم بیرون گذار

قیل و قال است این ترا با وی چه کار

قال ما از فهم تو بالاتر است

شیشه ی ادراک را روشنگر است

سوز شمس از گفته ی ملا فزود

آتشی از جان تبریزی گشود

بر زمین برق نگاه او فتاد

خاک از سوز دم او شعله زاد

آتش دل خرمن ادراک سوخت

دفتر آن فلسفی را پاک سوخت

مولوی بیگانه از اعجاز عشق

ناشناس نغمه های ساز عشق

گفت این آتش چسان افروختی

دفتر ارباب حکمت سوختی

گفت شیخ ای مسلم زنار دار

ذوق و حال است این ترا با وی چه کار

حال ما از فکر تو بالاتر است

شعله ی ما کیمیای احمر است

ساختی از برف حکمت ساز و برگ

از سحاب فکر تو بارد تگرگ

آتشی افروز از خاشاک خویش

شعله‌ای تعمیر کن از خاک خویش

علم مسلم کامل از سوز دل است

معنی اسلام ترک آفل است

چون ز بند آفل ابراهیم رست

در میان شعله ها نیکو نشست


علم حق را در قفا انداختی

بهر نانی نقد دین در باختی

گرم رو در جستجوی سرمه‌ای

واقف از چشم سیاه خود نه‌ای

آب حیوان از دم خنجر طلب

از دهان اژدها کوثر طلب


سنگ اسود از در بتخانه خواه

نافه ی مشک از سگ دیوانه خواه

سوز عشق از دانش حاضر مجوی

کیف حق از جام این کافر مجوی

مدتی محو تک و دو بوده ام

رازدان دانش نو بوده ام

باغبانان امتحانم کرده اند

محرم این گلستانم کرده اند

گلستانی لاله زار عبرتی

چون گل کاغذ سراب نکهتی

تا ز بند این گلستان رسته ام

آشیان بر شاخ طوبی بسته ام

دانش حاضر حجاب اکبر است

بت پرست و بت فروش و بتگر است

پا بزندان مظاهر بسته‌ای

از حدود حس برون نا جسته‌ای

در صراط زندگی از پا فتاد

بر گلوی خویشتن خنجر نهاد

آتشی دارد مثال لاله سرد

شعله‌ای دارد مثال ژاله سرد

فطرتش از سوز عشق آزاد ماند

در جهان جستجو ناشاد ماند

عشق افلاطون علت های عقل

به شود از نشترش سودای عقل

جمله عالم ساجد و مسجود عشق

سومنات عقل را محمود عشق

این می دیرینه در میناش نیست

شور «یارب» ، قسمت شبهاش نیست


قیمت شمشاد خود نشناختی

سرو دیگر را بلند انداختی

مثل نی خود را ز خود کردی تهی

بر نوای دیگران دل می نهی

ای گدای ریزه‌ای از خوان غیر

جنس خود می جوئی از دکان غیر

بزم مسلم از چراغ غیر سوخت

مسجد او از شرار دیر سوخت

از سواد کعبه چون آهو رمید

ناوک صیاد پهلویش درید

شد پریشان برگ گل چون بوی خویش

ای ز خود رم کرده باز آ سوی خویش

ای امین حکمت ام الکتاب

وحدت گمگشته ی خود بازیاب

ما که دربان حصار ملتیم

کافر از ترک شعار ملتیم

ساقی دیرینه را ساغر شکست

بزم رندان حجازی بر شکست

کعبه آباد است از اصنام ما

خنده زن کفر است بر اسلام ما

شیخ در عشق بتان اسلام باخت

رشته ی تسبیح از زنار ساخت

پیر ها پیر از بیاض مو شدند

سخره بهر کودکان کو شدند

دل ز نقش لااله بیگانه‌ای

از صنم های هوس بتخانه‌ای

می شود هر مو درازی خرقه پوش

آه ازین سوداگران دین فروش

با مریدان روز و شب اندر سفر

از ضرورت های ملت بی خبر

دیده ها بی نور مثل نرگس اند

سینه ها از دولت دل مفلس اند

واعظان هم صوفیان منصب پرست

اعتبار ملت بیضا شکست

واعظ ما چشم بر بتخانه دوخت

مفتی دین مبین فتوی فروخت

چیست یاران بعد ازین تدبیر ما

رخ سوی میخانه دارد پیر ما
 

سخنان بزرگان همراه با عکس


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد